|
سياه ِ آبيگون
سارا صاحب زماني
زن مثل هميشه خسته است.
مانند هر روز، هنگام برگشتن از سر كار، كنار خيابان منتظر ماشينيست كه او را به خانه برساند.
ارابهها خيلي تند ميروند و ناقوسها در مغزش به عادت هرروزه شروع به نواختن كردهاند:
چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...
به خود ميگويد: سر دردِ زنها، ارثيهي شومِ حوا ست.
چرا؟ چرا؟ چرا؟ ...
امتداد موج صدا را تعقيب ميكند. به انتهاي نگاه پيرمرد رُفتگري ميرسد كه آنسوي خيابان به جارويي تكيه داده. نميفهمد نگاه معنيدار پيرمرد به آن دختر و پسر جوانيست كه دست در دست هم قدم ميزنند يا بچههاي دبستان روبرو كه تعطيل شدند و هر سو شادمانه ميدوند.
طنين قدرتمند ناقوسها درماندهاش ميكند. باز ياد ِ جاناتان اقتاده است؛ جاناتان، مرغ دريايي. كتابش را مدتها پيش خوانده. خيلي وقت است كه ديگر مجالي براي خواندن كتاب ندارد.
هرچه ميكند نميتواند انتهاي داستان را به خاطر آورد.
جاناتان رها شده بود، يا خود را فدا كرده بود؟
ايكاش رها شده باشد. فدا شدن براي زن تازگي و جذابيتي نداشت ... زن، خسته است.
با خود ميانديشد: مرغ دريايي خوشبختترين مخلوق خداست. جز مرغ دريايي هيچ موجودي لحظهي شگفتانگيزِ رها بودن بين دو آبي بيكران را، تجربه نكردهاست.
صداها ميخوانند:
” آسمان آبي، غم آبي، حقيقت آبيست. بيا در آبي آرامش خانه كنيم.“
زن شناور است ميانِ دو آبي بيكران.
ميپرسد: دروازه رهايي همينجاست؟
به او مينگرند : موجودِ زيباييست. آنجا ايستاده، با دوبال نرم و سفيدِ مرغ دريايي.
ميگويند: آري. با ارزشترين چيزي را كه همراه داري، بده و بگذر.
و ميگويند: قلبِ خود را بده.
ميگويد: سالهاي سال است كه در تعلق ِ من نيست.
ميگويند: چشمانت را بده.
زن ميگويد: چشمانم به درِ خانه دوخته شدهاند. بايد همواره منتظر و نگران به آن در بنگرند تا ببينند كِي از سرِكار برميگردند؟ كِي از مدرسه ميآيند؟
ميگويند: پس، سينهات را.
ميگويد: سينهام اينجا نيست. در دهان طفلِ شيرخوارم است.
- يكي از دستانت كافيست. دست راستت را بده.
- در آشپزخانه است. غذا ميپزد. آخر همه گرسنهاند.
- و دستِ چپات؟
- زير بازوي پدر و مادرم را گرفتهاند. آخر آنها پير و ناتوانند.
- پاهايت را بده و بگذر.
- نميدانم كجا هستند. در راه مدرسهاند يا به خريد ميروند؟ شايد هم ميروند دكتر يا بانك يا ...
حرفش را قطع ميكنند: بسيار خوب. هرچه خود سراغ داري بده وبگذر.
- ... جواهراتم.
به سرعت دست بر گردنش ميبرد و بهمان سرعت به ياد ميآورد: همه را چند ماه پيش فروخته؛ براي قسط خانه. شرمسار سر به زير ميافكند.
ميگويند: عاقبت چه ميكني؟
زن حواسش نيست. لحظهاي پيش، صداي گريه شنيده بود و نيز بوي سوختگي.
بلندتر ميپرسند: چه شد؟
دستپاچه پاسخ ميدهد: فعلا هيچ، بايد برگردم.
- لااقل آرزويي كن. چيزي بخواه.
ـ مرا از شر اين ناقوسها برهانيد.
ميگويند: تو خوب ميداني. اين به سادگي ممكن نيست.
زن ميگويد: بهايش هرچه باشد، ميپردازم.
ميگويند: آن بالها. آنها بهاي رها شدن از ناقوسها هستند.
پريشان ميشود. بايد سريعتر تصميم بگيرد: صداي گريه بلندتر شده، بوي سوختگي شديدتر... آه چه سر دردي ! ... سر كوچه از ماشين پياده ميشود و به سمت خانه ميدود.
ميگويند: حيف شد! بال مرغ دريايي خيلي به او ميآمد.
|
|